شناسه: 114826

خواب و رویای دیگران در مورد شهید

به روایت ازشیرین مقدادی : لباس بهشتی ! به من گفته بود که برایم لباس سفیدی تهیه کن ! پریان و ملکوتیان مرا به مهمانی فرا خوانده اند . در سنگر لباس سفید ندارم تا دو روز دیگر برایم بفرست ! چشمانم را گشودم و از خواب بیدار شدم . نمی دانستم آیا واقعیت است و یا رؤیا ! اشک در چشمانم حلقه زد . سرم را بر زانوانم گذارده و با خود گفتم شاید که دروازه بهشت به رویش گشوده شده و بار دیگر خداوند مرا مورد آزمایش قرار داده ! گریستن را کنار گذاشته و هما ن روز برایش لباسی تهیه کردم اما برایش نفرستادم و با خود گفتم تا نامه ای که قرار است بدستم برسد صبر کنم . روز بعد صدای در زدنی نا آشنا به گوشم رسید و مرا تکان داد. برخاستم و سراسیمه خود را به لنگه درب رساندم . پاسداری با لباس مشکی در میانه در ایستاده بود . از وی پرسیدم : بالاخره به آرزویش رسید ؟ خبری از او برایم آورده اید ؟ چه شده ؟ چرا مشکی پوشیده اید ؟! او به همان رفته ؟ پاسدار گفت: مگر کسی به شما پیغامی رسانده ؟ گفتم : چه پیغامی ؟ گفت : بله ! همانطور که می دانید ایشان به لقاء ا... شتافتند! آسمان پیش رویم تیره و تار شد و در حالیکه اشک می ریختم برگشتم و لباس سفید را به پاسدار نشان داده و گفتم :او از من لباس سفید می خواست پس چرا نیامد ؟! لباس پریان بهشتی بر تن کرده و به دیدار محبوبش شتافته ؟! و در همانحال فریادی از قلبم بیرون آمد ، یا ا...! یا ا...! یا ا...!

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه