شجاعت و شهامت
یک خاطره در جبهه از مهدى دارم. در تنگه چزابه از پشت یک کوه مىرفتیم که ناگهان سه سرباز عراقى را دیدیم. که اسلحههاى خود را بالا گرفه و مىگویند دخیل الخمینى و بعد اسیر شدند. فردا صبح هوا هنوز تاریک بود که یک مرتبه دیدیم حدود 150 سرباز عراقى اسلحههاى خود را بالا گرفته و گویا مىخواستند که اسیر شوند و فرمانده گفت: یک نفر جان فدا مىخواهم تا برود جلو بفهمد. اینها واقعاً مىخواهند اسیر شوند یا نه، بعدا مهدى قبول کرد تا به جلو برود و یک آر پى جى برمى دارد و جلو مىرود و وقتى خوب جلو مىرود به آنها مىگوید که اسلحه هایتان را به زمین بگذارید. ولى در این هنگام باران گلوله بود که به طرف او مىآمد و او فهمید که آنها قصدشان چه بوده و مهدى یا مهدى ادرکنى به طرف ما مىرود و یک تیر، پایش مىخورد که با کمک دوستان او را به بهدارى مىبرند.
ثبت دیدگاه