شناسه: 118083

شجاعت و شهامت

یک خاطره در جبهه از مهدى دارم. در تنگه چزابه از پشت یک کوه مى‏رفتیم که ناگهان سه سرباز عراقى را دیدیم. که اسلحه‏هاى خود را بالا گرفه و مى‏گویند دخیل الخمینى و بعد اسیر شدند. فردا صبح هوا هنوز تاریک بود که یک مرتبه دیدیم حدود 150 سرباز عراقى اسلحه‏هاى خود را بالا گرفته و گویا مى‏خواستند که اسیر شوند و فرمانده گفت: یک نفر جان فدا مى‏خواهم تا برود جلو بفهمد. اینها واقعاً مى‏خواهند اسیر شوند یا نه، بعدا مهدى قبول کرد تا به جلو برود و یک آر پى جى برمى دارد و جلو مى‏رود و وقتى خوب جلو مى‏رود به آنها مى‏گوید که اسلحه هایتان را به زمین بگذارید. ولى در این هنگام باران گلوله بود که به طرف او مى‏آمد و او فهمید که آنها قصدشان چه بوده و مهدى یا مهدى ادرکنى به طرف ما مى‏رود و یک تیر، پایش مى‏خورد که با کمک دوستان او را به بهدارى مى‏برند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه