دوران تحصیل
به روایت از سعیده موسوی : مادر محمّد می گوید یکی از خاطراتی که همیشه در ذهنم می ماند واقعه تلخ و دردناک زلزله طبس بود آن روز محمّد صبح زود برای رفتن به مدرسه از خانه خارج شد ظهر به انتظارش نشسته بودم ولی از او خبری نبود که نبود خیلی نگران شدم ولی نگرانی من بی فایده بود محمّد آن روز به خانه نیامد از هر کس که می توانستم سراغ او را می گرفتم ولی همه اظهار بی اطلاعی می کردند آن شب را با هزار غصه و درد به صبح رساندم صبح آن روز زنگ حیاط به صدا در آمد با عجله و نگرانی و شوق به این که شاید محمّد باشد به طرف در دویدم و وقتی در را باز کردم با کمال محمّد را در حالی که تمام لباسهایش خاکی و موهایش ژولیده بود و چهره اش خسته و غصه دار در مقابل خود ایستاده دیدم مثل همیشه لبخندی بر لب آورد و سلام گفت: از او پرسیدم تا حالا کجا بودی و او با چشمانی اشکبار برایم واقعه زلزله طبس را بیان کرد محمّد می گفت: احساس می کردم زلزله زده ها نیاز به یاری دارند و چون فرصتی نبود از راه مدرسه به طبس رفتم تا به مردم یاری برسانم.
ثبت دیدگاه