عشق به جهاد
به روایت از فاطمه اکبری : یک بار محمد علی به قصد عزیمت به جبهه سوار اتوبوس شده بود. موضوع را به من اطلاع دادند. بلافاصله به محل اعزام رفته او را از ماشین پیاده کردم و گفتم: پدرت پیر است و نمی تواند کار کند. فعلاً نباید به جبهه بروی، و کمک خرجی زندگی ما باشی. او گفته مرا پذیرفت و به کار بنایی مشغول شد. اتفاقاً یک روز که کار می کرد از بالا افتاد و دستش شکست. بعد از این اتفاق محمد علی گفت: چون مرا از رفتن به جبهه باز داشتید این اتفاق برای من افتاد. بعد از اینکه دستش خوب شد این بار که می خواست به جبهه برود با رفتن او موافقت کردیم.
ثبت دیدگاه