عشق به جهاد
به روایت از معصومه ترابی : به خاطر دارم زمانی که فرزندم رحمت ا... می خواست به جبهه برود پدرش سخت بیمار بود و به او گفتم : پسرم پدر تو مریض است و به غیر از او تو مرد خانه هستی . فعلاً به جبهه نرو . حتی به او گفتم اگر بروی قباله زمین تو را نمی دهم اما او آن قدر شوخ طبع بود که گفت : قباله ام را با خودم می برم و گفت : برای پدرم هم خدا بزرگ است . من هر چه زودتر باید به جبهه بروم و مرتب مرا دلداری می داد و آیه الا بذکرا... تطمئن القلوب را می خواند.
ثبت دیدگاه