خبر شهادت
یادم می آید یک روز در منزل نشسته بودم و صبحانه آماده می کردم که درب حیاط به صدا در آمد بلند شدم و درب را باز کردم دیدم که همسایه مان است بعد از سلام و احوالپرسی گفت : که معلمها شمارا خواسته اند که به مدرسه ی پسرت در اسفراین سربزنی من هم از شوهرم اجازه گرفتم و آماده شدم که به اسفراین بروم . زمانیکه نزدیک ماشین آمدم دیدم که همه آمده اند گفتم : چه خبر است ؟ گفتند : می خواهیم برویم پیکر مطهر محمدباقر را بیاوریم من تازه متوجه شده بودم که برادرم شهید شده است . به اسفراین به بنیاد شهید رفتیم در آنجا پیکر مطهر برادرم نبود و فقط یک گل برایمان آوردند من گریه می کردم مادرم می گفت : گریه نکن محمد باقر وصیت کرده که اگر من شهید شدم سر و صدا نکنید مانیز گل را برداشتیم و بطرف روستای کلاته باهم راهی شدیم و در روستا گل را تشییع کردیم بعد از یک سال و سه ماه دوباره برایمان پلاک و وسائل شخصی ایشان را آوردند .
ثبت دیدگاه