هوش و استعداد 1
یادم می آید یک روز معلم محمد باقر به منزل ما آمد و گفت : شما چرا نمی گذارید پسرتان درسش را بخواند این بچه ذهن عالی دارد خواهش می کنم که اجازه بدهید ایشان بیاید ودرسش را ادامه بدهد . من گفتم : موقعیت ما طوری است که محمد باقر باید کمک حال ما باشد معلمش گفت : روز اول که محمد باقر به مدرسه آمد من سوالی را از دانش آموزان کلاسهای بالاتر پرسیدم که آنها یاد نداشتند محمد باقر از من اجازه گرفت و جواب سوالم را داد . من از ایشان خواستم که کناز تخته بیاید و از آن دانش آموزان هم که درس را بلد نبودند خواستم بیایند بعد به محمد باقر گفتم : که یک سیلی به عبدالغنی و یک سیلی به اسماعیل بزند . محمد باقر ابتدا به من نگاهی کرد و نزد من گفتم : منتظر چه هستی ؟ کاری که از شما خواستم انجام بده . محمد باقر مجبور شد که به هر کدام از آنها یک سیلی بزند هر چند می دانست که بچه ها از دست ایشان ناراحت می شوند . بعد من گفتم : بله من این من گفتم : بله این ماجرا را خودش برای ما تعریف کرد و گفت : مادر جان من سیلی را آرام زدم چون معلم از ماخواسته بود وبعد که زنگ خورد من رفتم و از عبدالغنی و اسماعیل معذرت خواهی کردم .
ثبت دیدگاه