شناسه: 133649

محبت و مهربانی 2

به روایت از بتول فیضی : یادم می آید یک روز محمدباقر به منزل ما آمد و دید که من مشغول درست کردن خمیر هستم. مقداری شاخه در کنارم بود. از من سؤال کرد:" این شاخه ها را چرا اینجا گذاشتی؟" گفتم: می خواهم برای زمستان آنها را بشکنم تا برای سوخت آماده شود. بعد محمدباقر سریع شاخه ها را شکست و هر چه اصرار کردم این کار را نکنید و شما فردا می خواهید بروید خسته می شوید. گفت:" نه، من خسته نمی شوم." و زمانی که چوبها را می شکست میخی در چوبها بود و شلوارش را پاره کرد. هر چه گفتم: چه شده؟ گفت:" هیچی نشده شما نگران نباشید."

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه