نیکوکاری
به روایت از بتول فیضی : یادم می آدی یک بار که ایشان به مرخصی آمده بود چند روزی بود و زمانی که می خواست برود من تمام وسایلش را آماده کردم تا صبحش برود. در همین حین خواهرزاده اش آمد و گفت:" دایی مادرم گفته که شما به بیابان بیایید تا با هم هندوانه بکاریم." محمدباقر گفت:" من الآن آماده می شوم و به کمکش می آیم." به ایشان گفتم: پسرجان شما که گفتی مرخصی ات تمام شده و حالا می خواهی نروی و غیبت کنی؟ گفت:" نه، مادرجان. خواهرم از من کمک خواسته و من باید امروز حتماً به کمک خواهرم بروم و فردا انشاءالله عازم خواهم شد."
ثبت دیدگاه