خاطره شماره 7 - شهید علی رضا اسدی
- دفعه سوم که می خواست به جبهه برود، من غذا نخورده بودم. و چون آن موقع روغن نباتی کمیاب بود کوپنی اعلا کرده بودند و می خواستم بروم روغن بگیرم. فرزندم گفت: « مادر جان غذا بخور بعد برو.» گفتم: « نوبت به من نمی رسد. اول می روم، بعد که آمد غذا می خورم.» علیرضا مقداری غذا لقمه کرد و تا من چادرم را سر کردم لقمه غذا را در دهانم گذاشت و گفتم: چرا این کار را می کنی؟ به من گفت: « یادت هست که من چهل روز در بیمارستان بستری بودم غذا در دهانم می گذاشتی و خیلی خوشحال می شدی. من هم که لقمه غذا را در دهان شما می گذارم خوشحال می شوم.»
ثبت دیدگاه