شناسه: 134799

حالات معنوی خاص

در غروب یکی از روزها در جزیره مجنون رفتم خبری از ایشان بگیرم درهنگام جدا شدن و خداحافظی کردن از ایشان وقتی که مقداری از ایشان فاصله گرفتم هر کار کردم که قدم بردارم واز برادرم جدا شوم نمی توانستم و احساس می کردم که این آخرین وداع با برادرم می باشد و فکر می کردم که دیگر برادرم را نمی بینم ومی خواستم دوباره برگردم و ایشان را ببینم واز اوخداحافظی کنم اما می ترسیدم که برادرم ناراحت شود بهرحال خود راقانع کردم وازاوجدا شدم صبح روز بعد که به عقب برگشتم دوباره سراغ برادرم را از رزمندگان ودوستانش گرفتم آنها ابتدا گفتند : که الان می آید من گفتم : دیشب برادرم حالت روحی عجیبی داشت راستش را بگویید برادرم کجاست آیا برادرم شهید شده است ؟ ناگهان یکی از برادران سپاه که همرزم ایشان بود با اصرار من گریه اش گرفت و من فهمیدم که برادرم به شهادت رسیده است .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه