شناسه: 135050

عشق به جهاد

راوی فاطمه اخوان: محمد کلاس اول دبیرستان بود. زمان امتحانات ثلث اول عشق به جبهه در وجودش شعله ور شد. وسط امتحانات درس را رها کرد و می خواست به جبهه برود. ولی چون سنش کم بود او را قبول نمی کردند. بنابراین دست به کارهای عجیبی زد. از جمله هفت مرحله شناسنامه اش را دست کاری کرد و سنش را بالا برد تا بلکه او را اعزام کنند. کفش پاشنه بلند پوشید تا قدش بلند دیده شود. مدام حرفش این بود که اگر به جبهه نروم، سکته می کنم. تا اینکه محمود کاوه شهید شد. محمد به روستایش بیهود، آمد در حالی که به سرش می زد گفت: وای بر من کاوه شهید شد و من ماندم. چون محمد قبلاً هر کاری کرده بود او را به جبهه نبردند. این بار برای خودش سبیل درست کرد و پیش فرمانده پادگان رفت تا شاید او را قبول کند. فرمانده تا او را دید خندید و گفت: ما که حریف تو نمی شویم. بالاخره قبول کردند و او را جهت آموزش به بجنورد فرستادند. سپس بعد از اتمام دوره آموزش به جبهه رفت.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه