خبر شهادت
یادم است یکروز برایم خبر آوردند که محمدرضا در جبهه مجروح شده است با خودم گفتم پسرم برای رضای خدا رفته است. ظهر وقتی پدر محمدرضا به منزل آمد گفتم پسرمان مجروح شده است. تا پدر محمدرضا این حرف را شنید از منزل خارج شد وقتی به منزل بازگشت گفتم از محمدرضا چه خبری دارید؟ تا این حرف را زدم اشک از چشمان همسرم جاری شد. گفتم ان شاء الله پسرم در هر کجا که هست برای رضای خدا قدم بر خواهد داشت، دیگر مطمئن بودم که محمدرضا به شهادت رسیده است. هم ناراحت بودم و هم خوشحال. ناراحت به خاطر اینکه پسرم را از دست داده ام و خوشحال به خاطر اینکه می دیدم بالاخره پسرم به آرزوی دیرینه اش شهادت رسیده است.
ثبت دیدگاه