خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی بتول پرهیزگار: ساعت 3 نصف شب بود که پسر کوچکم از خواب بیدار شد و گفت: من نمی خوابم تا پدرم از جبهه برگرددبا کلی خواهش و صحبت کردن او را خواباندم و خودم نیز به خواب رفتم. در خواب شهید به خوابم آمد که کت و شلوار قشنگی پوشیده بود و رو به من کرد و گفت: آیا این لباس به من می آید یا نه؟ من نگاهی به او انداختم و گفتم خوب است. ایشان از من خواستند که دوباره نگاه کنم، دوباره نگاه کردم و گفتم مبارک باشد، خیلی زیباست. از خواب بیدار شدم. نماز صبح را خواندم، بچه ها را بیدار کردم و بعد از صبحانه به مدرسه فرستادم گویی یک دنیا کار داشتم. با عجله انجام می دادم که صدای زنگ مرا به خود جلب کرد. به درب حیاط رفتم از بنیاد شهید خبر شهادتش را آورده بودند.
ثبت دیدگاه