شناسه: 138150

عشق به جهاد

راوی صفر علی باغبانی: در عملیات بدر با معلم شهید محمد واعظی در یک منطقه بودیم ، یک شب به ما مأموریت داده شد که تعدادی از نیروها را به خط برسانیم . چون هوا تاریک شده بود و قایقران مسیرها را بلد نبود ، حدوداً سه ساعت در هورالعظیم سرگردان بودیم ، نهایتاً حدود ساعت یک بامداد به قرارگاه رسیدیم ، با توجه به تاریکی شب با گشتهایی که زدیم ، توانستیم بالاخره مقر فرماندهی را پیدا کنیم . در مقر تنها شهید واعظی بیدار بودند که ایشان مشغول گرفتن وضو برای خواندن نماز شب بودند . یکی دو شب بعد شهید واعظی به سنگر ما آمدند ، دیدیم خیلی خسته است و وضعیت جسمانی خوبی ندارد ، از ایشان پرسیدیم : قضیه چیست ؟ او در مورد حملات عراقیها به خط کمی صحبت کرد بعد هم اظهار کرد که تعدادی ترکش به بدنش اصابت کرده ، ما اصرار داشتیم که ایشان به بیمارستان برود و ترکشها را از بدنش در آورد ولی ایشان می گفت : به تدریج ترکشها از بدن خارج می شود ، من از مسئله دیگری نگران هستم ، هنگامیکه از خط برمی گشتم دیدم تعدادی شهید و مجروح روی زمین افتاده است ، در این میان یکی از مجروحین توجه من را به خود جلب کرد ، نزدیک رفتم دیدم قفسه سینه این مجروح کاملا شکافته شده به طوری که قلب و ضربان آن کاملاً مشاهده می شود همچنین یک چشمش بر اثر ترکش از بین رفته بود با دقت که نگاه کردم دیدم برادرم است ، بلافاصله چفیه را داخل شکاف سینه اش قرار دادم و او را روی دوشم انداختم و به قایق رساندم که متاسفانه قایقران مسیرها را اشتباه رفت و نهایتاً برادرم را به لشکر علی بن طالب رساندم و به خط برگشتم ، ایشان اظهار می کرد به احتمال قوی برادرم شهید خواهد شد ، صبح روز بعد برادر واعظی جهت اطلاع از وضع برادرشان به بیمارستان مراجعه می کنند که در آنجا به ایشان خبر می دهند که برادرشان به بیمارستان قزوین تهران منتقل شده اند ، به هر صورت ایشان منطقه را ترک نکردند و تا آخر عملیات باقی ماندند بعد از عملیات که ترخیص شده بودیم در راه بازگشت از اهواز به تهران در قطار با هم بودیم ، در بین راه یکی از صحبتهای ایشان این بود که می گفت : خداوند باید شهادت را نصیب من کند چرا که من دنیایم را برای او گذاشته ام و نهایت خداوند شهادت را به ایشان عطا فرمود و او را به آرزوی دیرینه اش رسانید. هنگامیکه به تهران رسیدیم ، شهید واعظی با بیمارستان قزوین تهران تماس گرفتند و احوال برادرشان را پرسیدند . به ایشان گفتند که یک چشمش را از دست داده است . شهید واعظی از این قضیه بسیار ناراحت شد و می گفت در سن جوانی زندگی کردن با یک چشم برای یک جوان سخت است ، البته حالا برادر ایشان در آموزش و پرورش نیشابور خدمت می کنند . ضمناً یک قضیه را که خود شهید ذکر می کرد این بود که ایشان می گفت قبل از اینکه به جبهه بیایم یک روز چوبی را سر کلاس بردم و به بچه ها گفتم که می خواهم به جبهه بروم ، اگر کسی را زده ام و از من دلخور است من حاضرم که بیاید و با این چوب مرا تنبیه کند تا مدیون شما ها نباشم .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه