شناسه: 138933

اعتقاد به ولايت

راوی سکینه گرایلی: به یاد دارم عباس در دوره راهنمایی مشغول به تحصیل بود که من تصمیم گرفتم چند روزی به تهران سفر کنم. هنگامی که به تهران رفتم از مردم شنیدم که امام خمینی تازه به تهران آمده است و من هم مایل بودم ایشان را از نزدیک ببینم. یک ماه طول نکشید که در تهران ماندم و بعد از آنجا به قم برای زیارت مرقد بی‌بی‌معصومه (س) رفتم که آقا امام خمینی هم آنجا بود برای همین به دیدار ایشان رفتم و تقریباً از چند متری چهره آقا را از نزدیک دیدم. وقتی به روستا برگشتم و برای عباس ماجرا را تعریف کردم و عباس درسش را نیمه کاره رها کرد و خواست به تهران برای دیدار امام خمینی برود که من مانع شدم و گفتم: اگر تو بروی من تنها می‌مانم و حداقل درست را تمام کن بعداً برو اما او به من گفت: مادرجان، وقتی شما امام را اینطوری تعریف می‌کنید پس چرا نمی‌گذارید من بروم، بالاخره با حرفهایی که از امام زد مرا راضی کرد که اجازه بدهم تا او برای دیدار امام خمینی به تهران برود و صبح زود وسایلش را جمع کرد و به تهران رفت. و هنگامی که برگشت حال و هوای جبهه به سرش زد و پیش من آمد و گفت: مادر اگر اجازه بدهید می‌خواهم به جبهه بروم چون حضرت امام دستور دادند که جبهه‌ها را خالی نگذارید و من هم به خاطر امام خمینی که شما هم خیلی دوستش دارید امر فرموده‌اند باید به جبهه بروم. بعد من راضی شدم که به جبهه برود. برای همین به پایگاه بسیج محل رفت و برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کرد و به جبهه رفت و بعد از گذراندن 3 ماه دوره آموزشی برای چند روز مرخصی آمد و دوباره به جبهه برگشت تا اینکه بعد از چند روز به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه