محبت و مهرباني
راوی فاطمه قاسمی: به خاطر دارم هنگامی که عباس نوروزی از جبهه آمد برای مادرش یک ضبط صوت سوغاتی آورده بود و برای من هم یک چفیه سوغات آورده بود. یک روز عباس به خانه ما آمد من از او سؤال کردم: از پسرم علی هم در جبهه خبر داری چون مدت چهل روز بود که از او نامهای یا خبری به ما نرسیده بود. ولی ایشان در جواب گفتند: از پسرتان علی خبری ندارم. با شنیدن این حرف بسیار غمگین شدم که چه بلای به سر فرزندم آمده است که تا حالا هیچ گونه خبری از او به دست ما نرسیده است. عباس مرا دلداری میداد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. نزدیکیهای شام خوردن بود و ما منتظر همسرم ماندیم تا او هم بیاید بعد شام را بخوریم اما ایشان نیامد و حتی به پیشنهادعباس شام را آوردم و با همان روحیه غمگین که داشتم رفتم و شام را آوردم و چون او دید من به خاطر بیاطلاعی از وضع پسرم غمگین هستم سعی کرد مرا با شوخی و دلداری دادن آرام و خوشحال کند. وقتی شام را خوردیم هیچی برای همسرم نماند. من گفتم : پس برادرت شام چی بخورده؟ گفت: هر کس که مهمان دعوت میکند و خودش دیر به منزل میآید حق او همین است که شام نخورد و گرسنه بماند و نیز هنگام رفتن به من قول داد که هر طوری شده از پسرم خبری بیاورد و ما را از بلاتکلیفی در بیاورد. بعد از چند روز هم به جبهه رفت و هنوز یکماهی از رفتنش نمیگذشت که خبر شهادتش را برایمان آوردند.
ثبت دیدگاه