شناسه: 139116

نوجواني و جواني

راوی عصمت نوحسینی: یک روز برای تفریح با موتور با برادر بزرگم که آن موقع در جبهه بود ومجید آقا ، آن رابرداشته بود وبه وکیل آباد می رفتیم وخاله کوچیکم هم پشت سر ما می آمدند واز رو بروی ما کامیون می آمد مثل اینکه راننده آن خوابش برده بود . من وبرادرکوچکم ومادرم روی موتور بودیم ومی دیدیم که کامیون مستقیم رو به ما می آید واز طرفی کناره ما ، دره بود ونمی شد که کنار برویم وما آنجا مرگ را به چشم خود دیدیم ولی ناگهان نمی دانم خواست خدا بود ومرگ ما هنور سر نیامده بود ونمی خواست که مجید به گونه ای دیگر از میان ما برود . راننده کامیون متوجه شد وماشین را به راه اصلی خود هدایت کرد وما آنجا جان سالم بیرون برویم وبعدها که خبر شهادت مجید را آوردند ،فهمیدیم خداوند متعال چگونه مرگی را برای او طلبیده است .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه