شناسه: 139117

نوجواني و جواني

راوی محمد حسین نوحسینی: در همان بچگی یادم هست وقتی که برادرش رضا برای پخش اعلامیه وچسباندن عکس امام (ره) به بیرون می رفت. یک روز یک ارتشی دنبالش می کند ، من هم می بینم وحالا ارتشی دنبال مجید وما هم دنبال این دو نفر می دویدیم تا اینکه به یک ماشین رسیدند ودیگر من مجید راندیدم ، آن ارتشی چند دور ماشین رانگاه کرد ووقتی ناامید شد ورفت ، من با خودم گفتم خدایا این بچه چی شد ؟ دور ماشین راگشتم او نبود ، یک وقت زیر ماشین رادیدم شاید آنجا باشد ، دیدم این بچه چنان زیر ماشین رفته که فکر می کنی اصلا کسی نیست . وقتی چشمش به من افتاد خوشحال شد و بیرون آمد .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه