شناسه: 139823

شجاعت و شهامت

راوی بتول دژپانی مقدم : یکی از همرزمان فرزندم آقای محمدی که فرمانده گروهان هم بود برایم تعریف کرد که: وقتی که می خواستیم به عملیات ایذایی برویم به حسن گفتم تو نمی خواهی بیایی، پرسید چرا من نیایم مگر من برای سیاهی لشکر آمده ام مگر من از شهید فهمیده کمترم. دیدم ناراحت شد گقتم شوخی کردم بیا. حسن چون خیلی کوچک بود لباسهایش برایش گشاد بود دیدم زیر لباسهایش بالا آمده است فکر کردم جیره غذایی است پرسیدم حسن چه داری؟ گفت: اینها نارنجک است اگر در عملیات خشابها خالی شد و وسیله دفاع نبود با این نارنجکها وارد عمل می شویم در دلم به او احسن گفتم. زمان حرکت غذا آوردند تا بخوریم و همراه غذا سیب هم دادند اتفاقا سیب قرمز نصیب حسن شد گفت ای بچه ها ببینید من همانطور که خواب دیده ام انتخاب شده ام و مسافرم فردا سیب سرخ بهشتی می خورم بچه با خنده گفتند ما نمی خوریم. گفت غیر از گرایلی و فلانی و فلانی که با من همسفرند بقیه بر می گردیم شب عملیات شروع شد همانطور که حسن پیش بینی کرده بود کار به جنگ تن به تن کشید و همه نارنجکها هم حین عقب نشینی مورد استفاده قرار گرفت حسن با این عمل گروهان را از انهدام نجات داد ولی جنازه اش به همراه همان سه نفری که گفته بود در میدان جنگ باقی ماند و ما عقب نشینی کردیم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه