خبر شهادت
راوی محبوبه نصرآبادی : در فکر و ذکر پدرم که در جبهه بود نشسته بودیم که ناگهان در حیاط به صدا درامد پستچی نامه ای از طرف پدرم آورده بود که ما را خیلی خوشحال کرد به علت کمی سن نتوانستم نامه را بخوانم در نامه پدرم گفته بود که فردا بر می گردم نوشته بود که صبح یک روز شخص تلفن می زنم و زمان دقیق بازگشتم را خواهم گفت سر موعد مقرر به وسیله ی تلفن با پدرم صحبت کردیم می گفت الان آمده ام جایی که آماده ام برگردم خانه همه به انتظار نشسته بودیم و روز شماری می کردیم تا این که نا باورانه خبر رسید که پدرم به فیض شهادت نایل شده است باورمان نمی شد اما واقعیت داشت و باید می پذیرفتیم خیلی ناراحت بودیم و گریه می کردیم ولی چاره ای جز صبر نداشتیم حیاطمان پر بود از مردان و زنانی که گریان و نالان بودند و ما را دلداری می دادند و احساس می کردم همة مردم با لطف به من نگاه می کنند و بعدها که سن خودم زیاد شد فهمیدم که خداوند در عوض فقدان پدر یک عظمت داده که آن خلاء را پر می کند
ثبت دیدگاه