شناسه: 139894

خبر شهادت

راوی مریم نصرآبادی : یک روز پدر با مادرم تماس گرفته بود که 10 روز دیگر می آیم. مادر با خوشحالی به خانه آمد و موضوع را با تمامی اعضای خانواده در میان گذاشت. من از آن روز به بعد لحظه شماری می کردم که کی پدرم می آید و خوشحال بودم که بعد از گذشت مدت زمان زیادی بالاخره پدرم را می بینم. بعد از گذشت چند روز از این ماجرا یک روز در حال صرف نهار بودیم که شوهر عمه ام به خانه ما آمد و در حالیکه به ظاهر خوشحال نشان می داد اما در چشمانش اشک جمع شده بود. وقتی مادرم متوجه این قضیه شد از او پرسید چه شده است؟ او گفت: هیچی. بالاخره با کمی مکث که پدرم به درجه رفیع شهادت نائل آمده است شنیدن این خبر برای من خیلی سخت و سنگین بود زیرا بعد از چند روز انتظار که پدر به خانه می آید، حالا خبر شهادتش را برای ما آوردند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه