عشق به جهاد
به یاد دارم یک دفعه که ایرج به مرخصی آمد نیمه های شب بود که صدای درب حیاط به گوشم رسید رفتم دیدم ایرج است. با او روبوسی کردم و در آن نیمه شب حدود یک ساعت کنارش نشستم و از او سئوال می کردم و او از خاطرات جبهه و همسنگرانش برایمان تعریف می کرد و چنان با روحیه ای شاد این خاطرات را بازگو می کرد که انگار از عروسی آمده است و چنان جذاب و شیرین بیان می کرد که من پیرمرد را به شور و هیجان آورد و از اینکه توانسته بود به جبهه برود خوشحال بود.
ثبت دیدگاه