حرمت والدين
ایرج ده سال داشت که به اتفاق هم گله گوسفند را از روستا شناقی بطرف شهر برویم و هوا سرد بود. به ایرج گفتمک پسرم، تو کوچک هستی برو و در چادر استراحت کن من در کنار گوسفندان می مانم. ایرج در جواب گفتک پدرجان، شما که سنی ازتان گذشته زیر باران باشید و من بروم استراحت کنم این از نظر خدا ناپسند است و هر کاری کردم که ایرج برود قبول نکرد و آن احترام و علاقه ای که به من داشت به وی اجازه نداد که مرا ترک نماید و تا صبح در کنارم ماند.
ثبت دیدگاه