آخرين وداع با خانواده
یک روز علی آقا برای خداحافظی به روستا آمد وبه من گفت: پدرجان من می خواهم به جبهه بروم ، من هم بدون هیچگونه مخالفتی با رفتن ایشان موافقت کردم .17 روز از رفتن او گذشته بود که نامه ای برایمان فرستاد و نوشته بود : پدر جان اگر می خواهید مرا ببینید از طریق بسیج محل اقدام کنید .وبه اینجا بیایید .من هم نظرم این بود که به جبهه بروم ولی بنا به دلایلی نصیبم نشد .23 روز گذشت و یک شب خواب دیدم دریک محلی عده ای جمع شده اند وهمگی لباس سیاه پوشیده اند ودرمیان آن جمع علی آقا را دیدم که ایستاده است دستم را دراز کردم تا با علی آقا مصافحه و روبوسی کنم ، دستم نرسید ودرهمان عالم خواب خیلی ناراحت شدم ومناثر بودم صبح که از خواب بیدار شدم به یقین رسیده که ایشان شهید شده است .روز بعد یک نفر از سپاه آمد و گفت : علی آقا مجروح شده است ودر بیمارستان بستری می باشد .گفتم : نه من خواب دیده ام که ایشان شهید شده اند آیا اینگونه است؟ بعد به حقیقت که همانا شهادت ایشان بود پی بردم و هنگام تشییع جنازه هم خودم او را به خاک سپردم وگفتم : پسرجان خدا از شما راضی باشد.
ثبت دیدگاه