شناسه: 140157

سرکشي از خانواده شهدا

روزی علی آقا به منزل ما آمد و به من گفت: « حاضر شوید می خواهیم با هم به دیدن خانواده یکی از برادران پاسدار برویم.» بعد از اینکه حاضر شدم ایشان نکات لازم را در مورد خانواده آنها به من گوشزد کرد و گفت: « شما باید آنها را دلداری دهید و به آنها روحیه بدهید» ولی ایشان به من توضیحی ندادند که آیا این شخص پاسدار شهید شده یا اسیر می باشد بهر حال وقتی به آنجا رفتیم تعداد دیگری از پاسدارها به اتفاق خانواده هایشان به آنجا آمده بودند من با دیدن خانم آن پاسدار که از لحاظ معنوی زن کاملی بود با اینکه آن همه تمرین کرده بودم و خودم را آماده صحبت کرده بودم و همچنین توصیه های علی آقا. ولی تا لحظه ای که خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم من نتوانستم صحبت کنم. وقتی علی آقا از من سئوال کرد: « خوب چطوری بود مجلس و شما چی گفتید؟» گفتم: « راستش را بخواهید چون شما به من نگفتید که ایشان شهید شده یا اسیر من هم نتوانستم حرفی بزنم و تا آخر مجلس ساکت بودم.» علی آقا گفت: « یعنی شما هیچگونه صحبتی نکردید؟» که باز با جواب منفی من روبرو شدند و در آخر گفت: « آن روزی که بخواهید شما برای مردم صحبت کنید زیاد دور نیست و آن روزی که شما بخواهید با خانواده شهدا همدردی کنید بزودی فرا خواهد رسید » و بعد من فهمیدم آن شخص اسیر است.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه