شناسه: 140171

توجه به امر ازدواج

راوی کبری پردل : علی دربارة دلیل ازدواجش می گفت:" یکی از دوستانم شهید شده بود و من خیلی برای او گریه می کردم و به حالش غبطه می خوردم با خودم می گفتم که من لیاقت شهادت را ندارم. در همین افکار بودم که متوجه شدم سیدی بالای سرم ایستاده است وی می گوید:" الان وقتش نیست. باید سنت پیامبر را انجام دهی و ازدواج کنی. من هم تصمیم به ازدواج گرفتم. یک شب از خواب بیدار شدم و دیدم که در خانه نیست. نزدیک صبح بود که به خانه آمد. پرسیدم:" کجا بودی؟" گفت:" رفته بودم دعای ندبه" گفتم:" دعای ندبه صبح است. تو نیمه شب رفته بودی؟" جوابم را نداد و من هم دیگر چیزی نپرسیدم چند روزی بعد وقتی مرا برای نماز صبح بیدار کرد گفت:" می خواهی بروم جبهه" گفتم:" این که تازگی ندارد" گفت:" این دفعه فرق می کند. این دفعه من شهید می شوم." با تعجب نگاهش کردم. او ادامه داد:" آن روز را یادت هست که پرسیدی شب قبل کجا بودم و من جواب ندادم؟" گفتم: بله، گفت:" همان سید که قبل از ازدواج توصیه کرده بود که سنت پیامبر را انجام بدهم. ساعت 2 نیمه شب مرا بیدار کرد و گفت:" فرزندم! حالا وقتش است." من وضو گرفتم و لباس پوشیدم و همراه او به حرم رفتم. او به نماز ایستاد و من هم پشت سرش ایستادم و دو رکعت نماز خواندم. وقتی سر از سجده برداشتم. او را ندیدم. هر چه دنبالش گشتم. او را پیدا نکردم. من مطمئنم که این بار که بروم، دیگر بازگشتی در کار نیست.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه