شناسه: 140188

وقتش رسیده!

صبح آمد و مرا برای نماز صبح بیدار کرد. خواستم دوباره بخوابم که ایشان گفتند با تو کار دارم. کنارشان نشستم. گفت: می خواهم بروم جبهه. گفتم: رفتن به جبهه که تازگی ندارد. ایشان گفت: این بار فرق می کند. این دفعه من شهید خواهم شد. من جا خوردم و بیشتر گوش دادم تا ببینم که ایشان چه می گوید. گفت: همان سید دوباره به خواب من آمد و مرا بیدار کرد و گفت: فرزندم حالا وقتش است. وضو گرفتم و لباسهایم را پوشیدم. ولی نمی دانم که چگونه با ایشان به حرم امام رضا(علیه السلام) رفتیم . نماز را به ایشان اقتدا کردم؛ ولی پس از نماز ایشان را ندیدم

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه