پيش بيني شهادت
هر بار که معمولا فرزندم رجبعلى به جبهه اعزام مىشد ما هم براى بدرقهاش به گاراژ و یا همان ترمینال مىرفتیم ومعمولا وقتى اتوبوس حرکت مىکرد یک جوى آب در جلوتر از ترمینال بود که من خم مىشدم و از این جو با لیوان آب برمى داشتم و به دنبالش مىریختم و در این مرحله آخر که رفت و به شهادت رسیدطبق معمول ما هم براى بدرقه رفتیم و من این دفعه احساس دیگرى داشتم حالم با گذشته فرق داشت وقتى اتوبوس مىخواست حرکت کند خم شدم آب بردارم دیدم دستم به آب نمىرسد تلاش زیادى کردم دستم به آب نرسید عاقبت یک دستم را به لبه جدول گرفتم و مقدارى آب برداشتم که اتوبوس هم مقدارى رفته بود و من آب ریختم به دلم افتاد که باید در این کار حکمتى باشد.
ثبت دیدگاه