خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
یک روز ظهر مریض احوال بودم و خوابیده بودم بقیه خانواده هم به باغ رفته بودند در عالم خواب دیدم که به من مىگویند بیا اسراء را آوردهاند من رفتم یک سالن بزرگى بود دیدم شهدا آنجا هستند از یکى از شهدا پرسیدم که رجبعلى ما کجاست او گفت آنجا نشسته من رفتم پیش او و او هم آمد کنارم نشست دیدم دستش مجروح است گفتم مادر دستت چه شده است گفت براى اینکه شما خیلى گریه مىکنید دست من این طورى شده که از خواب بیدار شدم و رفتم پیش عکس شهید گفتم دیگر زیاد گریه نمىکنم.
ثبت دیدگاه