شناسه: 140215

خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

یک روز ظهر مریض احوال بودم و خوابیده بودم بقیه خانواده هم به باغ رفته بودند در عالم خواب دیدم که به من مى‏گویند بیا اسراء را آورده‏اند من رفتم یک سالن بزرگى بود دیدم شهدا آنجا هستند از یکى از شهدا پرسیدم که رجبعلى ما کجاست او گفت آنجا نشسته من رفتم پیش او و او هم آمد کنارم نشست دیدم دستش مجروح است گفتم مادر دستت چه شده است گفت براى اینکه شما خیلى گریه مى‏کنید دست من این طورى شده که از خواب بیدار شدم و رفتم پیش عکس شهید گفتم دیگر زیاد گریه نمى‏کنم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه