خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
یک شب خواب دیدم که تمام خانه سرسبز و خرم است ما داخل یک باغ بزرگى نشستهایم بعد متوجه شدیم یکى در حال آب دادن باغ است آمدم که ببینم چه کسى باغ را آبیارى مىکند دیدم فرزندم رجبعلى است گفتم مادرجان بابات دیروز باغ را آب داده بیا برویم اما او گفت مىخواهم باغ را آب بدهم و آمد لباسهایش را برداشت و گفت مىخواهم بروم به حمام من گفتم حالا که مىخواهى به حمام بروى پس برادرت مهدى را باخودت ببر که از وقتى توبه جبهه رفتهاى مهدى را کسى به حمام نبرده است او گفت حالا این دفعه بروم خودم را آب بکشم بعداًمهدى را مىبرم که بیدار شدم.
ثبت دیدگاه