شناسه: 140217

خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

یک شب خواب دیدم که تمام خانه سرسبز و خرم است ما داخل یک باغ بزرگى نشسته‏ایم بعد متوجه شدیم یکى در حال آب دادن باغ است آمدم که ببینم چه کسى باغ را آبیارى مى‏کند دیدم فرزندم رجبعلى است گفتم مادرجان بابات دیروز باغ را آب داده بیا برویم اما او گفت مى‏خواهم باغ را آب بدهم و آمد لباسهایش را برداشت و گفت مى‏خواهم بروم به حمام من گفتم حالا که مى‏خواهى به حمام بروى پس برادرت مهدى را باخودت ببر که از وقتى توبه جبهه رفته‏اى مهدى را کسى به حمام نبرده است او گفت حالا این دفعه بروم خودم را آب بکشم بعداًمهدى را مى‏برم که بیدار شدم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه