ناظر و شاهد بودن شهيد برامور
در آن روزهای اول که قربان محمد به شهادت رسیده بود یک شب خواب دیدم که شهی بزرگوار در یک باغ پر از گل و میوه نشسته است ودر حال استراحت کردن بود به اوگفتم : قربان محمد این باغ پر از گل و میوه از کیست ؟ گفت : مال من است بیا کمی از این میوه ها بخور . بعد از کمی صحبت کردن گفتم : قربان محمد چرا ناراحت هستی ؟ گفت : نگران مادرم هستم نمی دانم چرا او این قدر گریه وزاری می کند؟ به او بگو جای من خوب است و هیچ زمان مثل الان احسای راحتی نکردم . من بار اولی که این خواب را دیدم به مادرش چیزی نگفتم . شب دوم دباره خواب تکرار شد و باز هم به مادرش چیزی نگفتم . شب سوم دوباره به خوابم آمد و گفت : کهنسال چرا سفارش مرا به مادرم نرساندی ؟ مگر قرار نبود درنبودن من شما او را دلداری و تسلی دهید ؟ صبح که شد فوراً نمازم را خواندم و اولین کاری که کردم به سراغ مادرش رفتم و همه قصه خوابم را برایش تعریف کردم . از مادر قربان محمد خواستم که مرا همانند پسرش قربان محمد بداند و هرکاری که داشت بگوید تا برایش انجام دهم . به او گفتم : خاله جان ما نباید برای شهادت شهدا گریه کنیم چرا که آنها زنده هستند و درنزد خداوند روزی می خورند . آنها بهترین مکان را در بهشت از آن خود کرده اند . از آن روز به بعد به سراغش می رفتم و اگر کاری داشت برایش انجام می دادم .
ثبت دیدگاه