عشق به جهاد
یادم می آید بعد از شهادت یکی از دوستانش خیلی بی تابی می کرد یک روز باهمان لباس بسیجی وپوتین به خانه آمد وگفت: مادر جان من باید به جبهه بروم .به اوگفتم : پسرم بگذار امتحاناتت تمام شود بعد برواو گفت: من نمی توانم طاقت بیاورم .بعداً فهمیدم که او به جبهه رفته است .
ثبت دیدگاه