شناسه: 141254

آخرين وداع با خانواده

راوی فاطمه کوهی : به خاطر دارم در آن زمان ما یک مرغ داشتیم و آن را از کوچکی بزرگ کردیم . یک روز که اسماعیل قصد رفتن به جبهه را داشت به او گفتم : اسماعیل جان این مرغ را بکش تا نهار را با هم بخوریم . در آن لحظه من برای خرید بیرون رفتم و هنگامی که برگشتم دیدم مرغ را پاک کرده و برنج را هم دم کرده و غذا آماده است . بعد با هم نشستیم و آخرین غذایی بود که در آن روز با هم خوردیم . بعد از آن اسماعیل به جبهه رفت و دیگر او را ندیدم تا اینکه خبر شهادتش را برایم آوردند .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه