خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
یکشب که سالگرد شهید را گرفته بودیم و مهمانها تازه رفته بودند، ساعت حدود 12- 11 بود که من دم درب حیاط بودم، دیدم یکی از همسایه ها در حالی که دست و پایش می لرزید و گریه می کرد، خود را به من رساند و گفت:" الان محمد رضا را دور میدان دیدم که روی صندلی نشسته بود، و نوری هم روی سرش می درخشید، تا آمدم حالش را بپرسم، دیدم نیست."
ثبت دیدگاه