شناسه: 142583

خواب و روياي شهيد

راوی غلامحسن منجم: شبی در یکی از جبهه های جنگ غرب کشور نزدیکیهای عملیات خواب دیدم که از طرف قبله گرد و خاک عجیبی به یکباره برخاست و چیزی در وسط آن گرد و خاک به چشم می خورد که میل به سیاهی می داد تا اینکه نزدیک شد و دیدم که یک سید نورانی بر پشت اسب سوار است . سلام کردم و جوابم داد و گفت : ای جوان اینجا چه کار داری ؟ گفتم : آمده ام جبهه می خواهم پیش دوستان و یاران حسین بروم رو به من کرد و گفت : سوار اسب شو که تو را ببرم پیش آنها سوار شدم و براه افتادیم ،با خودم نوحه می خواندم سید گفت: چه می خوانی ؟ گفتم : نوحه ،گفت : بلند بخوان تا با هم بخوانیم و بعد با هم خواندیم تا اینکه کنار نخل خرما وآب روانی رسیدیم سپس بمن گفت : همینجا بمان، من میروم دوستان را بفرستم . من تشنه بودم و از آن آب نهر می خوردم . بعد از مدتی آمد و در حالیکه جام شربتی در دست داشت به من داد . من گفتم : ممنون من آب خورده و سیرم .گفتم :من رازی دارم که میخواهم به شما بگویم : من یک دختر کوچولو دارم و از شما میخواهم که به مادر فرزندم بگویید با دخترم زینب وار زندگی کند. گفت: من سفارش می کنم ، دخترت را بیاورند . گفتم : آخر قائن دور است .گفت : من میآورم به شرطی که به آنها بگویی من میخواهم به سفر کربلا بروم و پسر عموی خودم را ملاقات کنم و به تمام قوم وخویش سفارش کن و از پدرت ومادرت اجازه سفر بگیر . سپس خداحافظی کن . در اینموقع سید از من دور شد وگفت :دوباره از تو خبر می گیرم .از خواب پریدم و خدای خودم را شکر کردم ونماز شکر بجای آوردم .صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم فرمانده ما گفت : باید به شهر برویم . آمدیم ایلام ودیدم که همسر و فرزندم آمده اند و یکمرتبه بیاد خواب خودم افتادم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه