جهاد با نفس
راوی کبری رومی: «وقتی شهید برای سومین بار اعزام می شدند ، از من خواستند که به بدرقه ایشان نروم و من هم قبول کردم و پس از خروج ایشان از خانه ، دختری کوچو لوی ما تب شدیدی کرد و من مضطرب شدم و برای همین بچه را بغل کرده و خیلی زود خودم را به رزمنده ها رساندم . به محض اینکه به آنجا رسیدم ، دیدم که همه سوار اتوبوسها شده اند با عجله خودم را به آنها رساندم . شهید منجم کنار نشسته بودند ، با دست به شیشه زدم . ایشان دستشان را بیرون آورده و دست سمیه را گرفتند و گفتند : مگر نگفته بودم نیا ، گفتم : چرا ، ولی طاقت نیاوردم . گفتند : چقدر بچه تب داره . گفتم چیز مهمی نیست . در یک لحظه به ما دو نفر خیره ماند و بعد به سرعت دست کودک را رها کرده و شیشه اتوبوس را بالا کشیده اتوبوس حرکت کرد و من با نگاه غمگین خود او را بدرقه کردم . وقتی شهید از مرخصی آمد به او گفتم : چرا چنین کردی ؟ در جواب گفت : ترسیدم برای یک لحظه شیطان بر من غالب شود و مهر پدر فرزندی نگذارد ، آنطور که باید برای اسلام خدمت کنم . در دل به او آفرین گفتم . »
ثبت دیدگاه