شناسه: 142684

عشق به جهاد

یک روز همسایه ها به ما گفتند که علیرضا تصمیم دارد به جبهه برود و ثبت نام کرده است . چون برادر بزرگش در جبهه بود او هم تصمیم گرفته بود که به جبهه برود . رفتیم به فلکة فسوف دیدیم دارند اسامی کسانی که می خواهند بروند را می خوانند ما گفتیم برادرش در جبهه است او نباید برود اسم او را خط زدیم . وقتی اسم وی را نخواندند رفت و گفت : چرا اسمم را نخواندید . گفتند : که پدر شما رضایت نمی دهد و حدود یک ساعت گریه می کرد و می گفت : خودم را بوسیلة برق می کشم . یا رضایت بدهید یا خودکشی می کنم . به خانة ما نمی آمد یکی از اقوام را فرستادیم و او را با ماشین به خانة خود برد تا یک هفته ناراحت بود و چیزی نمی خورد تا اینکه ما راضی شدیم به سربازی برود تا اینکه عازم نیشابور شد برای آموزش .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه