خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی محمد باقر شادمانی: زمانی که به فردوس آمدم شهید مرادی را تشییع کرده بودند و حدودا تمام شده بود و این بدان جهت بود که از زمان شهادت ایشان تا آمدن من به فردوس یکماه می گذشت اولین شبی که در فردوس بودم بعد از این که خوابیدم در حالی که به محل کار خود می رفتم شهید مرادی را دیدم که در آن طرف خیابان کنار ساختمانی که قبلا مخابرات بود نبش خیابان ایستاده بود در حالی که لباس مشکی نو و پیراهن سفیدی را پوشیده بود متوجه من شد طبق معمول نگاهش کردم و به حالت سلام سری تکان دادم غافل از این که او شهید شده بود در هر صورت وقتی نگاهش کردم در همان حالت خواب با خود گفتم مثل این که آقای مرادی ازدواج کرده. چقدر به خودش رسیده است او که هیچ وقت این قدر تر و تمیز نبوده است. در این فکرها سیر می کردم که در وسط چهارراه که می خواستم از پهلویش عبور کنم لبخند زد و من هم با خنده جوابش را دادم و رفتم صبح متوجه شدم که خوابی بیش نبوده و از این که نتوانستم با او صحبتی داشته باشم تاسف می خوردم.
ثبت دیدگاه