اثر شهادت بر ديگران
راوی محمد باقر شادمانی: شب قبل از شهادت محمدحسین در حالی که ساکی به دوش داشت نزد من آمد از ساعت چهار تا هفت بعد از ظهر. ایشان در کنار من بود آن شب فکر می کنم عملیاتی نبود. عملیات فاو(والفجر هشت) تمام شده بود مدت دو تا سه ساعت که با هم بودیم یک مرتبه هواپیماهای عراقی آمدند و پس از مدتی که منطقه را بمباران کردند، رفتند و در محلی که ما بودیم اتفاقی نیفتاد. به ایشان گفتم من تنها هستم شب را پیش من بمان. ایشان قبول نکرد و گفت: باید بروم در این مدت که با هم بودیم صحبت از بچه های فردوس بود که کی آمده و کی رفته و این که آن ها را به اسم نام می برد که در کجا هستند به ایشان گفتم: اگر غذا می خورید تهیه کنم. اتفاقا دو قوطی تن ماهی داشتم هر چه اصرار کردم گفت: نمی خورم. هر کار کردم قانعش کنم شب را آن جا بماند اما ایشان قبول نکرد قبل از اذان مغرب بود ایشان با من خداحافظی کرد با شوخی گفتم: مواظب باش افقی بر نگردی! ایشان با خنده گفت: بادمجان بم آفت ندارد. نمی دانستم این آخرین خداحافظی و دیدار ایشان است، ایشان رفت و صبح روز بعد ساعت حدود هشت یکی از بچه های فردوس خبر شهادت ایشان را به من داد. حال دیگری پیدا کردم و چیزی نمی فهمیدم به من گفت می دانی چه شد؟ گفتم: نه. گفت: که مرادی شهید شد. آن لحظه ناخوشایندترین لحظاتی بود که بر من گذشت. گفتم باور نمی کنم ما دیشب با هم بودیم عملیاتی هم نبود. گفت: در هر صورت رفت و ما ماندیم. گفتم: چگونه، با چی، چطور؟ گفت: با ترکش خمپاره.
ثبت دیدگاه