عشق به جهاد
یادم می آید سال 65 بود که در یکی از روزها ازطرف سپاه برای اعزام به جبهه داوطلب شدند و ثبت نام کردند بچه ها به من خبر دادند که پدر تو هم برای جبهه ثبت نام کرده اما من باور باور نمی کردم که پدر من هم ثبت نام کرده باشد.در همان روز دایی من هم ثبت نام کرده بود و تعجب من بیشتر از این بابت که او خانواده را بی سرپرست می گذارد و می رود . روزی که می خواستند اعزام شوند من و تمام بچه های مدرسه آنجا بودیم که پدرم با همه ی بچه ها روبوسی و خداحافظی کرد و به همه ی ما گفت : خوب درس بخوانید . یادم هست سری قبل که پدرم می خواستند اعزام شوند من و خواهر وبرادرهایم هیچ عکسی نداشتم ولی این بار هر کدام از ما یک عکس از او برداشتیم وروی این مسئله دعوا می کردیم و همین بار بود که خبر شهادتش به ما رسید .
ثبت دیدگاه