شناسه: 144682

آخرين وداع با خانواده

راوی خواهر محمودی : آخرین مرحله ای که محمد قرار بود به جبهه اعزام شوند، قرار بود که به همراه دوستانش ساعت 3 بعد از ظهر حرکت کنند. بنابراین محمد لحظه شماری می کرد و دوست داشت که سریعتر ساعت 3 بشود، و حرکت کند و برود. من حدوداً ساعتهای 3 بود که دیدم محمد خواب است، بنابراین رفتم و ایشان را صدا کردم و گفتم: محمد بلند شو، که دیده شده و ساعت 3 بعد از ظهر است. محمد چشمایش را باز کرد و دید که ساعت 3 است بنابراین از خواب بلند شد و وسایلش را برداشت، و قبل از ساعتت 3 بود که درب را باز و چونکه داخل خاکی بود داخل حیاط از ما خداحافظی کردند، و از پله ها که رفتند پائین من قرآن و آب را آوردم که ایشان از زیر قرآن رد بشوند. محمد از زیر قرآن که رد شد من می خواستم که پشت سر ایشان آب بریزم که محمد گفت: آبها را نریز چونکه ممکن است لباسهایم کثیف شود. در کل تمیزی یکی از خصایص و خصلتهای ایشام بود و خیلی تمیز و مرتب بودند، و همیشه گفشهایش برق می زد.محمد زمانیکه می خواست برود یک نورانیت عجیبی سر تا سر چهره اش را گرفته بود، و یک حالت خاصی داشت.پس از رفتن محمد یک هفته طول کشیر تا اینکه خبر مفقودیت ایشان را دادند، و کم کم اعلام کردند که محمد شهید شده است، و جنازه ایشان در همانجا مانده است و پس از یک سال جنازه ایشان پیدا شد و آوردند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه