فکاهي شوخ طبعي
راوی زهره محمودی : زمانیکه فرزند دوم ایشان" زینب" کوچک بود خیلی گریه و بی قراری می کرد مخصوصاً شبها دائماً گریه می کرد، و مزاحم استراحت دیگران می شد. بنابراین می بایست یکنفر دائماً در کنارش می بود و او را ساکت می کرد.شب که محمد خیلی خسته به خانه آمد، به این شکل برنامه ریزی کرده بودیم که شب هر چندساعت یک نفر از ما بیدار بماند، و از زینب مراقبت کند. بنابراین قرار شد که هر دو ساعت یک نفر از ما بیدار باشد، و اولین نفر قرار بود که مادرش از زینب مراقبت کند، و شیفت دوم نوبت پدر زینب بود و شیفت سوم که نزدیک صبح بود، نوبت من بود که از ساعت 4 به بعد مراقب زینب باشم. شیفت اول را مادر زینب از او مراقبت می کند، و پس از ساعت2 که نوبت او تمام می شود پدرش را بیدار می کند. محمد هم از خواب بیدار می شود، و ساعت را 2 ساعت جلو می برد و ساعت را 4 می کند و کنار من می گذارد، و من را بیدار می کند و می گوید:" بلند شو که نوبت تو شده." من هم از خواب بیدار می شوم و به این خیال که ساعت 4 است و چون در زمستان بود و شب طولانی بود، هنوز اذان نداده بودند نماز خواندم، ولی دیدم هنوز هوا تاریک است، و هوا روشن نمی شود. در هر حال از زمانیکه من نماز خواندم مدت زمان زیادی گذشت تا اینکه اذان صبح را گفتن. بنابراین من هم محمد را بیدار کردم که نماز بخواند، که دیدم محمد نگاهی به ساعت کرد و خندید و گفت:" همان موقعی که نوبت من بود، و من برای نگهبانی بیدار شدم ساعت را 2 ساعت جلو بردم و شما را بیدار کردم، و می خواستم این یک خاطره ای باشد برای زمانیکه زینب بزرگ می شود، برایش تعریف کنیم.
ثبت دیدگاه