شناسه: 144689

تشييع جنازه

راوی زهره محمودی : شب پرده سیاه خود را بر شهر ساکت و خاموش کشیده بود و ستاره ها در پهنه ی آسمان برق می زدند و نور نقره ای ماه بر کوچه ها ی شهر می تابید و در فضای اتاق بوی معطر گلهایی را که برایش جمع کرده بودند پخش شده بود . تمامی اتاق نگاه بود ولی من از این نگاهها چیزی را نمی فهمیدم و کلماتی نا آشنا نوازشگر گوشهای کوچکم بود ، کلماتی که تا آن زمان نشنیده بودم یا برایم مانوس نبود . کلماتی همچون مفقود الاثر وشهید .من به عمه ام گفتم : مگر نگفتی پدرم می آید جوابم داد : با امام زمان خواهد آمد . مادرمی گفت: پدر همیشه با ما است دیگر نباید برایش دلتنگ شویم . یک سال گذشت تا اینکه یک روز لحظه های انتظار پایان یافت بویش را احساس کردم جسم استخوانیش را دیدم ولی او را نشناختم زیرا مدتها در زیر برفها و یخهای کردستان به انتظار پیروزی آن منطقه نشسته بود . حاضر نبود تا آزادی شهر تا پاکیزگی وطنش حتی جسم بی روح خود را به دیارش رساند . شاید هم انتظار دوستش را می کشید و می خواست جسمش درکنار دوست باوفایش آرامش گیرد. شاید می خواست آنگاه بیاید و وارد دلهایی شود که گرد و غبار غفلت و فراموشی بر ذهن آئینه ها نشسته باشد . بالاخره پس از مدتها دوری آمد او آمد تا عاشقان بر مزارش تجدید پیمان بندند . او آمد و با آمدنش دانستم که آن سبز جامه چون کبوتری سبک بال با خدا پیمان بست و از دنیا با تمام زیباییها و تعلقاتش گذشت با سیمرغ به آسمانها پرکشید و از خود افتخار آفرید و برای نسلهای آینده رسالتی عظیم بر جای گذاشت . دیگر واژه شهادت برایم کلام نا آشنایی نیست . شهادت جام هجران نوشیدن و بر مرکب عشق سوار شدن است .شهادت واژه ای به پاکی آب است و به روشنایی آسمان . خوشا به حال آنان که آسمانی شده اند . پدر جان : به تو راز می گویم به زبان بی زبانی زتو راه جویم به نشان بی نشانی چه شوی زدیده پنهان که چه روز می نماید رخ همچو آفتابت ز نگاه آسمانی زتو دیده چون ببازم که تو بی چراغ دیده زتو کی کناره گیرم که تو در میان جانی پدر جان با تو پیمان می بندم که با وحدت و ایثار و همت خویش تا خرابیهای جغد شوم شب را ویران ساختیم و تا کاخ دیو زشت خوی را از ریشه بر نکنیم و زمین را خالی از صیادان دیو صفت نگردانیم ، آرام نخواهیم گرفت.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه