عشق به جهاد
راوی صغری رجبی : یک روز من خطاب به محمد گفتم که لباسهای سپاه شما خیلی کهنه شده چرا عوضشان نمی کنید ؟محمد گفت : از طرف سپاه لباس نو آورده اند و من هم لباس نو گرفته ام و از امروز هم می خواهم این لباسها را بپوشم . من فقط به یاد دارم که ایشان یک روز این لباسها را پوشیدند و دیدم که دیگر این لباسها بر تنشان نیست بنابراین جویای قضیه شدم و گفتم : جریان چیست ؟ محمد گفت : حقیقتش را بخواهید دیروز یکی از دوستانم به طرف جبهه های جنگ تشریف می بردند با خودم فکر کردم و گفتم : من باهمین لباس کهنه هم می توانم کارهایم را در سپاه بیرجند انجام دهم و چونکه حالا لیاقت بودن در جبهه نصیب من نشده می توانم از طریق دادن این لباسم به این برادر ، اندکی از این حالت حضور خودم را در جبهه اعلام کنم .
ثبت دیدگاه