شناسه: 145486

انگار می دانستم که این آخرین دیدار است

کبری آقاعلی، همسر شهید: بهار بود و هوا بارانی، ساعت ۸ صبح بود که قرار شد به جبهه اعزام شود، خوشحال بودم که می خواست به جبهه برود ولی خیلی نگران بودم که برایش اتفاقی بیفتد، چرا که پسر دایی ام تازه شهید شده بود و من خیلی نگران بودم، انگار میدانستم که این آخرین دیدار است. او پسرمان را بغل کرد و به صورتش نگاه کرد و گفت: این امانت را به دست تو می سپارم، خیلی مواظبش باش. این را که گفت، دیگر مطمئن شدم که هیچ گاه او بر نخواهد گشت، و من هم به خاطر امانتی که او به من سپرده بود، هیچگاه ازدواج نکرده و با تمام مشکلات، پسرم را بزرگ کردم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه