شناسه: 146244

امدادهای غببی

به روایت از ن.م ماسنانی : برادرم علیرضا تعریف می کرد : یک روز در حال نبرد با دشمن بودیم که فشنگ من تمام شد و در پشت خاکریز بودیم . یک سیر نورانی آمد و به رفیق من گفت : برو و پشت تیربار و تیراندازی کن . به او گفتم :‍ ما فشنگ نداریم . گفت : به تو می گویم برو . من ترسیدم و رفتم پشت تیربار و شروع به تیراندازی کردم .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه