شناسه: 146245

امدادهای غیبی

به روایت ازن. م ماسنانی : زمانی که برادرم علی رضا به مرخصی آمده بود خاطره ای را از جبهه برایم این گونه نقل می کرد: یک روز در پشت خاکریز با نیروهای عراقی درگیر شدیم که بعد از مدتی مهماتمان تمام شد و دیگر مهمات نداشتیم که دیدم یک سید نورانی به طرفم آمد و گفت علی رضا بلند شو و برو پشت تیربار تیراندازی کن. گفتم: آخر فشنگ ندارم چطوری تیراندازی کنم. گفت تو برو چکار داری؟ وقتی رفتم پشت تیربار دیدم دو سه تا نوار فشنگ روی زمین است و شروع کردم به تیراندازی. وقتی خواستم به بچه ها بگم که خدا به ما مهمات رسانده است دیدم تمام بچه ها در حال گریه کردن هستند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه