محبت و مهربانی
به روایت از مریم فروغ راد : یادم هست که یک بار که حسین می خواست به جبهه برود چند روز متوالی به محل اعزام رفت ولی اعزام به عقب افتاده بود و به خانه بر می گشت. یک روز که لوازمش را خانه جا گذاشته بود و به راه آهن رفته با خانه تماس گرفت و گفت لوازمم را به سرعت به راه آهن بیاور که چیزی نمانده تا قطار حرکت کند دخترم را نیز به همراه خودت بیاور من هم سریع لوازم او را جمع کردم و دخترم را بغل کرده و به راه آهن رفتم وقتی به آنجا رسیدم او در حال بستن بند پوتینش بود به پشت او رفتم و دستم را پشتش زدم تا برگشت و ما را دید خیلی خوشحال شد و دخترم را گرفت و در بغل فشرد و به من گفت: مواظب فرزندم باش و از او خوب مراقبت کن. بعد سوار بر قطار شد و رفت.
ثبت دیدگاه