شناسه: 147191

خواب و روياي شهادت

راوی فاطمه گرامی: وارد کلاس شدیم این ساعت ورزش داشتیم ولی خوشبختانه معلم ورزش هنوز نیامده بود. طبق معمول چند روز اول مدرسه که برنامه منظمی وجود نداشت. ناظم به کلاس آمد همه با صلوات از او استقبال کردند. رو به بچه ها کرد و گفت: چند نفر بیایند و وسایل بازی تحویل بگیرند و بقیه بروند توی حیاط. من و بنی اسدی که تازه دوست شده بودیم دعوت دوستمانمان را برای بازی رد کردیم و در یک گوشه نشستیم و من گوشم ار برای حرفهای او تمیز کردم و او مشتاقانه تعریف می کرد: برادرم گفت که یک همسنگر داشتیم که همشهری هم بود- بیرجندی- صدای جالبی داشت و شبهای چهارشنبه دعای توسل با حالی می خواند. آن شب هم سوزناک ترین دعا را خواند و سحر همان شب عملیات بود- کربلای5 - حسین پرچم عملیات را به دست می گرفت و فریاد زنان جلودار کاروان عملیات می شد. بعد از دعا تا شروع عملیات استراحت داشتیم، حسین که اصلاً خواب برای او معنی نداشت به خواب سنگینی رفته بود که ناگهان گریه کنان از خواب جست. از او پرسیدم چه شده؟ خواب دیده ای؟ و خوشا به حال او که همچنان خوابی دیده بود. آری حسین تعریف کرد که خواب دیدم سواری نورانی بر اسب از آن افقهای دور می آید و مرتب مرا به اسم صدا می زند و من به او می گویم تو که هستی ؟ چه می خواهی؟ و او در جواب می گوید: منم سرور شهیدان و صدای گریه همه همسنگران به هوا می رود. آمده ام به تو مژدگانی بدهم که صبح صادق به ما ملحق می شوی حسین در همان عملیات که سحر شروع شده بود با ترکش خمپاره به چشمش به خوابش جامه عمل پوشاند. روحش شاد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه